۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

وفادار


اولين شبي که نيمه لخت وسط اتاق نشست و با بادبزن، هواي چسبناک شهريور را روي بالا تنه اش جابجا کرد، روي بازوي راستش نقش دلي را ديدم که يک تير کج و کوله از ميانش گذشته بود. با دقت به آن شکل نگاه کردم. با تکان هاي بازو، ماهيچه زير پوست، دل را مي لرزاند و تير از جاش مي پريد و خم و راست مي شد. بالاي دل تير خورده  چند کلمه به رنگ سبز ديده مي شد که خواندنش براي من مشکل بود. تازه هر وقت هم مي ديد که به بازويش زُل زدم، يک جوري بازوي راستش را عقب مي کشيد. براي اينكه از آن کلمه سر در بيارم مي بايست صبر مي کردم تا چهارده سالم مي شد. شبي که چهارده سالم شد، همان شبي بود که بعد از مست کردنش، دلْ بالا روي پشت بام خوابيد. کنار بازوي پيچيده ي قهوه اي اش خم شدم و آن جمله خال کوبي شده را خواندم: "عشق من رباب"
بعد به ننه ام که داشت قليان مي کشيد نگاه کردم که اسمش خاتون بود.

احمد آرام، مرده اي که حالش خوب است، نشر افق

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر