۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

افسانه شاسي بلند


سوارشان كه مي‌شوي، دلت مي‌خواهد هر چه چراغ قرمز سر راه است را رد كني و بي‌خيال دور و بري‌هايت، گاز بدهي! 
پشت فرمان‌شان، اطرافيانت كوچك به نظر مي‌رسند و شايد كمي افت داشته باشد پشت سرشان بماني و بزني روي ترمز؛ به هر حال شاسي‌بلند سواري و جاده و هرچه در آن است را كوچك و مبهوت خود مي‌بيني.  . . .

نمي‌دونم چه مرضيه كه بعضي‌ها دوست دارن تو شهر به اين شلوغي كه به طور معمول نمي‌شه با سرعت بيشتر از 40 كيلومتر در ساعت رانندگي كرد، ماشين شاسي‌بلند سوار بشن. اصولاً اين ماشين براي خارج از شهر و مناطق صعب‌العبوره، نه خيابان‌ها و كوچه پس‌ كوچه‌هاي شهر. 
در بعضي از كشورهاي اروپايي به دليل نسبتي كه بين نوع و قدرت ماشين و ماليات وجود داره، ماشين‌ شاسي‌بلند سوار شدن يه آرزوست. ايكاش اينجا هم بجاي ماليات‌هاي مضاعف گرفتن از مشاغل، سراغ اين غول‌هاي خيابوني مي‌رفتن و يه حالي هم به اون‌ها مي‌دادن.
.
.
.
.
چند روز پيش تو خيابون توجهم به يك ماشين هامر جلب شد. در بعضي از كشورهاي براي هامرسواري بايد مجوز گرفت اما تو ايران چي؟ 

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

كجاست

أَيْنَ الْمُرْتَجى لِإِزالَةِ الْجَورِ وَالْعُدْوانِ؟ 

.
.
.

كجاست آن مايه اميد براي از بين بردن ستم و تجاوز؟

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

سياه‌نمايي

اولين باري كه مت ديمون را ديدم تو فيلم ويل هانتينگ نابغه بود. يه جورايي به دلم نشست شايد به دليل اينكه شباهت زيادي به دوستم عليرضا داشت. از اون به بعد هر فيلمي كه توش بازي كرده را سعي كردم ببينم. چند روز هم پيش توي بساط يه فيلم‌فروش كنار خيابوني متوجه فيلم جديدش منطقه سبز شدم و خريدم. داستان فيلم بر مي‌گرده به اوايل حمله امريكا به عراق و اينكه بهانه اصلي حمله يعني وجود سلاح‌هاي كشتار جمعي يه سركاري واقعيه. از داستان فيلم كه بگذريم نكته جالب اينه كه امريكايي‌ها اجازه مي‌دهند در مورد موضوعي به اين مهمي فيلم ساخته بشه. فكر كنم تو كشور ما به اينجور فيلم‌ها مي‌گن سياه‌نمايي!
.
.
.
.
.

ساعت حدود 1.5 شب بود كه فيلم تموم شد و از سر تفنن كانال به كانال كردم. ديدم شبكه دو سيما داره ماموريت بورنو را پخش مي‌كنه. اين چيزاس كه نمي‌ذاره آدم بخوابه.

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

عاقبت دروغگو

چند وقت پيش يكي از دوستان گزارشي را بهم داد كه چند آينده پژوه در سازمان ملل، آينده مطلوب (يعني خوش بينانه جهان نه بدبينانه) را در سال 2050 پيش‌بيني كرده بودند. از مطالب جالبي كه در مورد سرنوشت اقتصاد، پول و كارت‌هاي اعتباري، راه‌اندازي كسب و كار و سرمايه‌گذاري، بهداشت، عدالت و ... بگذريم يه مطلب جالب نوشته بودن كه عيناً نقل قول مي‌كنم:

. . .فرستنده-گيرنده‌هاي ريزفناوري همراه با "نرم‌افزارهاي حساس به صدا" در داخل لباس يا جواهرات افراد قرار داده مي‌شوند. اين سيستم‌ها وقتي مردم خشمگين شده يا دروغ مي‌گويند، به صدا در آمده و آنها را آگاه مي‌كند."
نكته جالب اينه كه اين آقايان و خانماي آينده پژوه خيال كردن دروغ گفتن به حرف زدنه. پس  تكليف دروغاي نوشتاري و يا بادي لنگوييج چي ميشه؟ اگه طرف وكيلي، وزيري يا گردن كلفتي باشه كه بده تو مخزن بوي گند، ادكلون گوچي بريزن چي؟
.
.
.
.
يادم اومد بالاي پست گفته بودم خوش‌بينانه

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

دم صبح مياي، مياي به خوابم

اين هواي گرم تهران منو ياد خاطره‌اي از سال‌ها پيش مي‌اندازه. شبهاي گرم تابستون شيراز. از اونجايي كه اكثر خونه‌ها ويلايي هست، كسي داخل خونه و زير كولر نمي‌خوابيد و همه به پشت بام، بهارخواب و حياط پناه مي‌بردن.
از قضا خانواده همه در سفر بودند و اون شب مثل بقيه شبها رختخواب را وسط حياط پهن كردم و خوابيدم.
داستان از اونجا شروع شد كه با صداي جيغ بلندي از خواب پريدم.
دم دماي صبح بود و هوا هنوز روشن نشده بود. تو رختخواب نشسته بودم و نمي‌دونستم چكار كنم و بيخودي به اينور و اونور نگاه مي‌كردم. آخه چند وقت قبلش دزد اومده بود خونه يكي از همسايه‌ها را جارو كرده بود. چند دقيقه‌اي گذشت. ‌هيچ صدايي نمي‌اومد. اميدم به بيلي بود كه گوشه حياط گذاشته شده بود.
خبري نشد. دوباره دراز كشيدم و چشمام رو بستم. هنوز خوابم نبرده بود كه احساس كردم كسي از بالاي ديوار داره نگام مي‌كنه. فهميدم كه دير شده و ديگه نمي‌تونم به بيل برسم. خودم را زدم به خواب.
خودشواز ديوار پايين كشيد و يواش يواش اومد سمت من. شَمَد را كشيده بودم روي سرم و نفس را تو سينه حبس كرده بودم. پاهاش را آورد بالا و گذاشت رو گلوم و آروم آروم فشار داد. انگار پوتين پاش بود.
جيك نزدم. ترجيح دادم خيال كنه كه مُردم. اون هم فشار مي‌داد. داشتم خفه مي‌شدم. يعني اگه يه خورده ديگه ادامه مي‌داد خفه مي‌شدم. اما بي‌خيال شد و رفت. منم از ترس همون زير موندم. ساكت و با نفس‌هاي كوتاه طوري كه سينه يا شكمم بالا و پايين نشه.

آفتاب افتاده بود روي لحاف كه از خواب بيدار شدم. ديدم بابام اينا تازه رسيدن. ماجرا را تعريف كردم و گفتند خواب ديدي. چند روز بعد هم مامانم از زن همسايه شنيد كه شب خواب بدي ديده و جيغ كشيده. من هم بيخيال ماجرا شدم.
اما اين قضيه ادامه داره. هنوز هم كه هنوزه بعضي وقتا مياد سراغم و هر بار پوتينش رو محكمتر روي گلوم فشار مي‌ده. باز هم احساس خفگي مي‌كنم اما به اندازه شب اول نمي‌ترسم.

و باز هم اسپانيا

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

هوا چطوره؟

هر دفعه كه زنگ مي‌زنم ميگم هوا چطوره مي‌گن گرمه.
ميگم اونجا از گرما حال كسي هم بد ميشه؟
ميگن نه.
ميگم هوا چرب و كثيف هم هست؟
ميگن نه فقط گرمه.
ميگم غبار هم هست؟
ميگن نه فقط گرمه
ميگم ...