۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

درس‌هاي كوچك

چند سال پيش به‌دليل اتفاقات خاصي كه در زندگيم افتاد، برخي سوالات اساسي در حوزه‌هاي مختلف برام پيش اومد كه تا مدت‌ها ذهنم درگير آنها بود. منظورم از سوالات اساسي از اون دسته موضوعاتي هست كه به شخص خودت برمي‌گرده و جواب دادن به آنها تكليف آدم را با خودش روشن مي‌كنه. موضوعاتي كه ريشه در جهان‌بيني آدم داره مانند: قدرت، برابري، مسئوليت جمعي، آزادي، تجمل و امثالهم.
اون روزها با همه درد دل مي‌كردم و هر كس به‌‌ فراخور توان خودش و يا به اندازه درك من جوابي مي‌داد. از قضا روزي در جلسه‌اي بوديم كه يكي از حاضرين به معرفي كتابي پرداخت كه مطالعه آن راه‌گشاي حل برخي از مسائل بود. اسم كتاب درس‌هايي كوچك در باب مقولاتي بزرگ بود نوشته لشك كولاكوفسكي. نميدونم چرا شنيدن اسمش برام خنده‌دار بود.

حالا بعد از سال‌ها معترفم كه اين انسان بزرگ چه دريچه‌هاي زيبايي را براي درك اين زندگي به روي من گشوده و چقدر فروتنانه (منظورم بكار بردن عبارت درس‌هاي كوچك) به بيان عميق بعضي از موضوعات و چالش‌هاي ذهني بشر پرداخته است.اين كتاب در سه دفتر با قطر خيلي كم به فارسي برگردانده شده كه در هر دفتر حدود ده دوازده موضوع مطرح شده و به بحث در مورد آنها پرداخته شده است.
حالا كه بحث خنده پيش اومد بد نيست كه نظر كولاكوفسكي در باب خنده را هم بدانيم.
اين فيلسوف شهير لهستاني يكسال پيش در حالي درگذشت كه آثار متعددي از خودش بجاي گذاشته كه برخي از آنها مانند جریان‌های اصلی در مارکسیسم و زندگی به رغم تاریخ به فارسي برگردانده شده است.

۳ نظر:

  1. حالا خنده خوبه یا بده؟ اگه نخندیم که روزمون شب نمیشه! D:

    پاسخحذف
  2. سلام برادر
    از آن دیگر پیرمرد دوست داشتنی چیزی نخواهی نگاشت؟

    پاسخحذف
  3. سلام مهندس عزیز
    راجع به جهان بینی گفتی، شعر زیر رو تقدیم میکنم:

    بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

    بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

    غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

    ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

    چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

    سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست

    که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین

    نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست

    تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

    ندانمت که در این دامگه چه افتادست

    نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

    که این حدیث ز پیر طریقتم یادست

    غم جهان مخور و پند من مبر از یاد

    که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست

    رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

    که بر من و تو در اختیار نگشادست

    مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

    که این عجوز عروس هزاردامادست

    نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

    بنال بلبل بی دل که جای فریادست

    حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ

    قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

    پاسخحذف