۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

جعفر خان

دم دماي غروب يك روز تابستونی بود. تو خونه بنايي داشتيم و كارگرا از صبح میومدن و تا ساعت شش و هفت عصر كار مي‌كردند و مي‌رفتند. اما كار جوشكاري را نمي‌شد گذاشت براي فردا. استاد جعفر جوشكار عينك جوشكاري رو چشاش بود و مشغول كارش بود. وقتي با سيني چايي رسيدم به پشت بوم؛ حاج عزيز كه از معمارهاي قديمي شيراز بود با بابام وايساده بودن و داشتن در مورد كارهاي باقيمانده و اجرت بنا و غیره حرف مي‌زدند. بابام اشاره كرد كه سيني را بذارم كنار دست بنا تا حرفشون تموم بشه و بيان چايي بخورند. وقتي اومدند حاج عزيز رو به جوشكار كرد و گفت بچه ی كجايي؟
جوشكار نشنيد چي مي‌گه و به كارش ادامه داد.

- {با صداي بلندتر} گفتم: بچه ی كجايي؟
- {سرشو كمي بالا آورد} فيروزآباد. {دوباره مشغول كارش شد}
- فيروزآباد؟ عجب شهر خوبيه. يادش بخير. اونوقتا زياد مي رفتم فيروزآباد. براي عبدالله خان كار مي‌كردم. مرد بزرگي بود. خيلي مهربون و دست و دلباز بود.
حاج عزيز يه ریز حرف مي‌زد و هي افسوس گذشته‌ها را مي‌خورد. مشخص بود كه خاطرات زيادي از فيروزآباد و ايل قشقايي و عبدالله خان داره.

- بعد از مرگ عبدالله خان، پسرش جعفرخان را هم اعدام كردند. يه پسر ديگه هم داشت كه نادرخان اسمش بود . . .

{سرش را كمي بالا آورد} اوني كه اعدام كردند نادرخان بود. {دوباره مشغول كارش شد}

- جعفر خان بود.

- نادرخان بود.

- چی می فهمی؟ آخه الف بچه تو چه مي‌دوني؟ تو …

كار داشت بالا مي‌گرت و بابام هم براي اينكه خودي نشون بده پشت رفيقش را گرفت و گفت ايشون عمري ازشون گذشته. با عبدالله خان هم رفيق بوده.

چند لحظه با سكوت گذشت. اوساي جوشكار دست از كارش كشيده بود و همون‌جوري رو زانو نشسته بود و سرش زير بود. عينكش را برداشت. صورت آفتاب‌خورده و پر از چين و چروكي داشت. با اينكه دست و بازوش رو فُرم بود اما انگاري كه 60 سال عمر كرده. چشماش قرمز بود و اشك توش جمع شده بود.
- اوني كه اعدام شد نادر خان بود. جعفر خان منم.


حاج عزيز وا رفته بود و با چشاي از حدقه بيرون اومده، داشت به جعفرخان نگاه مي‌كرد. من و بابام هم هاج و واج مونده بوديم و هيچي نمي‌گفتيم.

- وقتي بچه بودم اين اتفاق افتاد. اون روزا وضعمون اينجور نبود. بابام 50 تا مباشر داشت كه هر روز صبح با لندور مي‌رفتن به املاك، گله، ايل و رعيت‌ها سر مي‌زدند. ساختمان سه طبقه به بالا تو شيراز نبود كه مال بابام نباشه. اما همش از بين رفت. نذاشتن درس بخونم. با مادرم آواره بوديم و اگه زنده هستيم بخاطر كمك پنهان بعضي از اقوامه.

حاج عزيز جلو رفت و جعفر خان را بغل كرد. حدود يك ساعت بعد تو تاريكي شب، جعفرخان كارش را تموم كرد و رفت. تعميرات ساختمان هم چند روز بعد تموم شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر