
۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه
محرم 3

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه
محرم 2
وقتي بچه بودم ايام محرم بعضي وقتا شيراز بوديم. يادمه اون وقتا مسير نهايي اكثر هياتها به شاهچراغ ختم ميشد. بابام اينا يه هيئت داشتن (هنوز هم هست) به نام انقلابيون كه عزاداري را خيلي ساده و مختصر معمولاً در مكاني بهنام حسنيه برگزار ميكرد. بعدش همراه بابام از حسنيه كه توخيابان احمدي بود راه ميافتاديم سمت سه راه احمدي و ميرفتيم بيتالعباس. اونجا مراسم داغتري در جريان بود. جوانها معمولاً بدون پيراهن سينه ميزدن و صداي چسيبدن دستها به سينههاي عرق كرده تمام سالن بيتالعباس را پرميكرد. هنوز يادمه كه توي مسير كه از جلوي شاهچراغ رد ميشديم پاتوق فلافليها و آبادانيهاي سمبوسه فروش بود و اون وقتا كه مثل حالا هوا سرد بود خوردن اين چيزا و تماشاي هيئتها خيلي ميچسبيد. هرچند كه هيچ وقت همزمان ميسر نشد. بعضي از هيئتهاي شيراز مثل بني هاشمي و جوانمردي واقعاً بزرگ بودن و حوصلم نميشد كه از اول و تا آخر يه هيئت را تماشا كنم. همه هيئتها ميخواستن برن تو شاهچراغ و براي همين هميشه سر اينكه كدام هيئت زودتر رسيده دعوا بود. سالهاي بعد هر هيئت را يه پليس همراهي ميكرد كه در تقاطعها و ورودي شاهچراغ چنين مسائلي پيش نياد.
جاهاي ديگه هم ميرفتيم بعضي وقتا ميرفتيم مسجد بغداديها تو كوچه طاق ميزجوني يا مسجد آتشيها و عزاداري آسيد علي محمد تو بازار زرگرها.
۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه
محرم
حتماً توجه كردهايد كه در عزاداريهاي امام حسين بيشتر به مظلوميت امام توجه ميشه و گردانندگان اين مجالس به نحوه شهادت ايشان و يارانشان توجه زيادي نشان ميدهند.
در طي تاريخ اشخاص زيادي هستند كه خودشان، ياران و خانوادشون به فجيعترين نحو كشته شدهاند و روايتهايي از مظلوميت آنها در هنگام مرگ ممكن است وجود داشته باشه. نمونهاش همين جنگ ايران و عراق و كشته شدن مردان و زنان بيگناه در جنوب و غرب كشور بود و يا جنگ بوسني. اينا را گفتم كه به اين نتيجه برسم مظلوميت امام حسين (ع)، عطشان بودن و نحوه شهادت ايشان هر چند كه مهم و قابل تامل است اما در دنياي معاصر چيز غريبي نيست. اما شهادت امام حسين (ع) به نظر من ابعاد مهمتري هم داره كه بايد به آنها توجه بيشتري بشه.
در طي تاريخ اشخاص زيادي هستند كه خودشان، ياران و خانوادشون به فجيعترين نحو كشته شدهاند و روايتهايي از مظلوميت آنها در هنگام مرگ ممكن است وجود داشته باشه. نمونهاش همين جنگ ايران و عراق و كشته شدن مردان و زنان بيگناه در جنوب و غرب كشور بود و يا جنگ بوسني. اينا را گفتم كه به اين نتيجه برسم مظلوميت امام حسين (ع)، عطشان بودن و نحوه شهادت ايشان هر چند كه مهم و قابل تامل است اما در دنياي معاصر چيز غريبي نيست. اما شهادت امام حسين (ع) به نظر من ابعاد مهمتري هم داره كه بايد به آنها توجه بيشتري بشه.
- جمع كثيري از كسانيكه در سپاه عمر سعد بودند همانهايي بودند كه از امام دعوت كرده بودند و خود را از منتظران آن امام ميدانستند. الان هم خيليها ميگن ما منتظر امام زمان هستيم و بايد ديد كه در روز موعود چه ميكنند.
- در زمان امام حسين در شام يكي از نوادگان داوود زندگي ميكرده كه 70 پشت با آن پيغمبر فاصله داشته و مورد احترام مردم بوده در حاليكه فاصلهاي بين امام حسين با اميرالمومنين و پيامبر اسلام وجود نداشته.
- مهمترين وجه مورد توجه در شهادت امام حسين، ظلم ستيزيه. امام حسين زير بار زور نرفت.
۱۳۸۹ آذر ۱۶, سهشنبه
بياد همکلاسي ها
بخوان به نام گل سرخ، در صحاري شب،
كه باغها همه بيدار و بارور گردند.
بخوان، دوباره بخوان، تا كبوتران سپيد
به آشيانه خونين دوباره برگردند.
شفيعي كدكني
شانزده آذر روز دانشجو گرامي باد
۱۳۸۹ آذر ۹, سهشنبه
زلزله 2
سال 73 يا 74 بود. يادمه كه شب را خونه عليرضا اوليايي تو ايستگاه 4 زرهي بوديم. اون شب دعاي كميل داشتند و بعد از شام با چند تا از رفقا پياده برگشتيم سمت خونه. نميدونم چه ساعتي كه بود رسيدم خونه اما خيلي خسته بودم. بعد از عوض كردن لباسا يه گوشه اتاق به پشتي لم دادم و كم كم چشام رفت رو هم. خواب عجيبي بود. واقعاً عجيب.
قسمت جالب خواب وقتي بود كه يه ستون بزرگ بتوني. از همون ستونهايي كه تو پاركينگ خونهها هست و چارگوشه. از همونها داشت به سمت ما مياومد.
خيلي بزرگ بود. خيلي. سطح مقطع ستون از سطح مقطع ديوار خونمون كه حدود 12 متر بر كوچه داشت و دو طبقه بود، خيلي بيشتر بود.
ستون با سرعت زيادي مثل يه مار كه بهصورت خطي حركت ميكنه در حال ويران كردن خونهها و بناهاي سر راهش بود و با همون سرعت به خونه ما رسيد. احساس كردم كه به گوشه ديگري از اتاق پرتاب شدم.
چشمامو باز كردم. حسابي عرق كرده بودم. لوستر بالاي سرم داشت ميفت و مياومد. سراسيمه بلند شدم و رفتم داخل سالن. بقيه كه تو حياط خوابيده بودن داشتن مياومدن تو ساختمون و چند دقيقه بعد از خونه اومديم بيرون.
همه تو كوچه بودن از آقاي ابروان و خانمش و امير و افشين گرفته تا خانواده چيناوه و شهبازي و حسين كويتي و بقيه. همه ريخته بودن بيرون.
چند دقيقه كه گذشت و از گيج و ويجي در اومديم، خانما رفته بودن پيش همديگه و پچ پچ مي كردن. آقايون بزرگتر هم بعد از سلام و تعارف خشك و خالي هميشگي برگشتن خونه.
مونده بودن بچهها كه چكار بكنن. يكي پيشنهاد داد فوتبال بازي كنيم و سريع يه جفت گل فني (نميدونم تو تهرون بهش چي ميگن. منظورم همون دروازههايي هست كه تو بازي گل كوچيك ازش استفاده ميشه) جور شد و مشغول شديم.
خانما هم بيكار ننشستن و يكي رفت زيلويي (بخوانيد زيرانداز) پهن كردن و بساط قليون كشيدن و سبزي پاك كردن راه افتاد.
نكته اين خاطره اينه كه ميشه هر تهديدي را به فرصت تبديل كرد. كي باورش ميشد كه روزي (يا بهتر بگم نصف شبي) بشه تو كوچه شش متري با اينهمه همسايه جورواجور و بد اخلاق كه نميتونن پرسه زدن يه پسر بچه تنهاي ده دوازده ساله را تو يه بعدازظهر كسالت بار تحمل كنند، فوتبال بازي كرد. اونم تا خود صبح.
بعد از اون باز آروزي ما اومدن زلزله بود تا بلكه يه شب ديگه فوتبال بازي كنيم.
پي نوشت: اين پست را يكي دو روز بعد از پست قبلي نوشتم اما يادم رفته بود كه منتشر كنم.
پي نوشت: اين پست را يكي دو روز بعد از پست قبلي نوشتم اما يادم رفته بود كه منتشر كنم.
۱۳۸۹ مهر ۶, سهشنبه
زلزله
زلزلهاي با قدرت 6.1 ريشتر شيراز را لرزاند.
فكرش را بكنيد زلزله اينقدر مهم بوده كه ساعت 3 بعد ازظهر تكرار ميكنم 3 بعد از ظهر شيرازيا از خواب بيدار شدن و رفتن تو خيابون.
پي نوشت: دو ساعت بد كه زنگ زدم گفتن بد خواب شديم و حالا ميخواهيم بريم بخوابيم.
فكرش را بكنيد زلزله اينقدر مهم بوده كه ساعت 3 بعد ازظهر تكرار ميكنم 3 بعد از ظهر شيرازيا از خواب بيدار شدن و رفتن تو خيابون.
پي نوشت: دو ساعت بد كه زنگ زدم گفتن بد خواب شديم و حالا ميخواهيم بريم بخوابيم.
۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه
همشاگردي سلام 2
سيد مهدي حجازي، فرشيد توانگر، احد فربود، مجيد حقنگهدار، مسعود فرزادفر، محمد تراشچين، عليرضا فاليزي آزاد، جمشيد رضايي، بهزاد اشرفي گنجوي، محمد منصوري، احمد رضازاده، علي هورمزدي، آرش ميرباقري، رضا شيخ عطار، حسن شايگان، مازيار كيان، علي بذرافشان، احمد شيرزاد، حسين محمدي آذر، كيوان احرار، بهروز بهتايي، محسن قيطاسي، عليرضا رنجبر، اميد پوستفروش، مصطفي سميزاده، مهدي ذاكرحسيني، حسين قاعدي، امير ميرشرفالدين، حسين ديندار، اشكان مددي، سيد حسين نجفي، امين نفيسي، حسين شهبازي، حسين پاكبازي، بابك ربيعي، عليرضا (اميد) مددي، محمد راسخي، مجتبي قانع شيرازي، داريوش ستايشگر، بابك محمدي، محمدعلي اسلامي، مهدي عباسي، فرشيد فضلي، عليرضا آزاد، شهرام حسيني، سيد هادي فاطمي، مهدي رزمخواه، مهدي بلورچيفرد، نظام محمدي كشكولي، افشين شمسالديني، ناصر جرثه، حسين كارانديش، حسين حاتمي، فريد جاننثار، بابك بهبودي، امير خدادادي، حميدرضا عابديني، افشين زبانفهم، علي بهرنگفر، امير نراقي، مهدي افتخاريان، آرش مردانه، سيد محمد حسام مصلح شيرازي، مازيار گنجو، علي شريفي حسيني، امير هاشمي، عليمحمدرحيمي، رضا شكري كوچك، محمد يعقوبي، مهدي چگيني، مسعود نامداري، فرشيد توانگر، محمدرضا حصاركي، محمدرضا سوداگري، محسن مظفري، كميل پورخوش، كاظم محمدي، اكبر قاسمپور، الهه سليمي، فرخنده ميرحسيني، فاطمه سادات رضوي، علي خلقاني، عليرضا عباسي نيكو، علي هاشمزهي، علي نعمتيزاد، علي عبدي، علي شهرستاني، عباس بهمني، عباس بيگزاده، شيوا حايري، شهريار فتاحي، سيد محمدحسين قوامي، مرتضي زعفرانچيزاده، روحالله فلاح، جلال حجتي، رضا خانيان، حسن ناظمي، بهاره محمدطاهري، ايمان يوسفي، ايمان مهدوي، اكبر مراد، علي خلقاني، محمد رضا حاجيانزهايي، محمدرضا خانيان، رضا عباسي، بابك جواديفر، غلامرضا اميني، محمد عليمحمدي، يحيي پيروي
پي نوشت: پست قبلي را كه ميخواستم بنوسيم، حدود يك ساعت زور زدم و تنها اسامي چند تا از بچهها به ذهنم رسيد. آخر شبي فرصت شد تا كمي ياد گذشته كنم.
اين قضيه به همين جا ختم نميشه و اگه تا آخر عمرم باز هم كسي را يادم اومد، اسمش را مينويسم.
همشاگردي سلام
آغاز پاييز را هيچ وقت دوست نداشتم. هر كس دور و برم هست ميگه عجب روزايي بود و چقدر خوش ميگذشت، اما من هميشه از مدرسه بدم مياومد. دبستان مترادف بود با:
از اول تا چهارم دبستان شيخ محمد خياباني بوديم كه همه با اسم قبلي پارسمهرگان ميشناختنش. اما سال پنجم رفتيم حميري تو محله شاقيص. سال پنجم مترادف بود با اوج بمبارون شهرها و تعطيل شدن مدارس. يعني ما امتحان ثلث سوم نداديم.
- مشقهاي زياد و بي پايان،
- راههاي طولاني كه هميشه پياده ميرفتيم و بر ميگشتيم (و تازه بعدش هم زنبيل به دست برميگشتيم دم مدرسه كه تو صف نونوايي وايسيم)،
- ناظمهايي كه دست بزن داشتن و از چك و تو گوشي گرفته تا خط كش چوبي و فلزي نثار صورت و دستت ميكردن
- بمبارون و نداشتن پناهگاه و تعطيل شدن مدرسه هنگام آژير خطر
- كندن آذينها و كاغذ ديوارياي 22 بهمن توسط بچههاي شيفت مخالف
از اول تا چهارم دبستان شيخ محمد خياباني بوديم كه همه با اسم قبلي پارسمهرگان ميشناختنش. اما سال پنجم رفتيم حميري تو محله شاقيص. سال پنجم مترادف بود با اوج بمبارون شهرها و تعطيل شدن مدارس. يعني ما امتحان ثلث سوم نداديم.
اما بين اين همه خاطرات بد فقط همشاگرديها و معلمها خاطره ميشن. اونم بعضياشون.
محمود فريدوني، امين عشايري، محمد معيني، مراد طيبي، داداشم حسين، روحالله شيخ نژاد، محمدامين كامياب، حميد قاسمينژاد، مهدي صادقي، افشين عفيفي، افشين يدملت، علي اخلاقي، علي ابراهيمي، رضا عطار، علي ابراهيمي، فرشيد خادمزاده، امين بيك محمدي، سيد محمدجعفر شفيعي، علي مسكين شيرازي، علي رضا برزگر فرزند اسماعيل، عليرضا برزگر فرزند ناصر، رضا جوكار، محسن چوبين، محمد (اميد) جوانمردي، رضا دادخواه آسمان، افشين اشرافي، مجيد حقيقي، سعيد ترابي، سيد محمدحسين محمدي جهرمي، محمد احمدزاده، مهرداد پاكمهر، علي معصومي، كامران اسفندياري، عليرضا اعتمادي، افشين طوفان، حامد حسني،
...
ياد همشون بخير
۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه
عيد فطر
روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد این چه عیب است بدین بیخردی وین چه خطاست
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق آن که او عالم سر است بدین حال گواست
فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم وان چه گویند روا نیست نگوییم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم باده از خون رزان است نه از خون شماست
این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود ور بود نیز چه شد مردم بیعیب کجاست
۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه
دهخدا
دنبال معني يك كلمه ميگشتم و هميشه بهترين جا سايت لغت نامه دهخدا. رفتم ديدم فيلتر شده و گفت بجاش ميتوني بري توسايت "موشكي و نظامي" يا "موزه هنرهاي معاصر" و يا چند جاي بي ربط ديگه.
بامزه اينجاست كه زيرش هم نوشته "معرفی پایگاه های اینترنتی به معنی تایید تمامی محتوای هر یک از پایگاه ها نمی باشد ".
خب يكي نيست بگه خوب همون دهخدا را باز ميگذاشتي بعد اينو زيرش مينوشتي.
بامزه اينجاست كه زيرش هم نوشته "معرفی پایگاه های اینترنتی به معنی تایید تمامی محتوای هر یک از پایگاه ها نمی باشد ".
خب يكي نيست بگه خوب همون دهخدا را باز ميگذاشتي بعد اينو زيرش مينوشتي.
وداع با رمضان
برگ تحویل میکند رمضان
بار تودیع بر دل اخوان
یار نادیده سیر، زود برفت
دیر ننشست نازنین مهمان
غادر الحب صحبةالاحباب
فارقالخل عشرة الخلان
ماه فرخنده، روی برپیچید
و علک السلام یا رمضان
الوداع ای زمان طاعت و خیر
مجلس ذکر و محفل قرآن
مهر فرمان ایزدی بر لب
نفس در بند و دیو در زندان
تا دگر روزه با جهان آید
بس بگردد به گونه گونه جهان
بلبلی زار زار مینالید
بر فراق بهار وقت خزان
گفتم انده مبر که بازآید
روز نوروز و لاله و ریحان
گفت ترسم بقا وفا نکند
ورنه هر سال گل دمد بستان
روز بسیار و عید خواهد بود
تیر ماه و بهار و تابستان
تا که در منزل حیات بود
سال دیگر که در غریبستان
خاک چندان از آدمی بخورد
که شود خاک و آدمی یکسان
هردم از روزگار ما جزویست
که گذر میکند چو برق یمان
کوه اگر جزو جزو برگیرند
متلاشی شود به دور زمان
تاقیامت که دیگر آب حیات
بازگردد به جوی رفته روان
یارب آن دم که دم فرو بندد
ملک الموت واقف شیطان
کار جان پیش اهل دل سهلست
تو نگه دار جوهر ایمان
سعدي، مواعذ، قصايد، 44
سعدي، مواعذ، قصايد، 44
۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه
شانزدهم رمضان
رخـت غنـچـــه بـرآورد و بـلـبـــلان مســـتـنـد
جهان جوان شــد و یاران به عیش بنشــســتند
حریف مجلـــس ما خود همیشـــــه دل میبرد
علی الخصــوص که پیرایهای بر او بســــتند
کسـان که در رمضان چنگ میشکســــتندی
نســــــیم گل بشـــــــنیدند و توبه بشـــکســـتند
بســـاط سبـزه لگدکوب شــد به پای نشـــــاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند
سعدي، غزليات، 227
سعدي، غزليات، 227
۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه
چهاردهم رمضان
ماه رمضــــان آمد آن بند دهـان آمـد
زد بر دهن بســــــته تا لـذت لـــب بیند
آمد قدح روزه بشکســــت قدحها را
تا منکر این عشــرت بیباده طـرب بیند
سغراق معانی را بر معده خالی زن
معشوقه خلوت را هم چشم عزب بیند
۱۳۸۹ شهریور ۲, سهشنبه
سيزدهم رمضان
مــه روزه انـدر آمـد هلـه ای بــت چو شــــــــــــکـر
گه بوســه اســــت تنها نه کنـار و چیز دیگـر
بنشین نظاره میکن ز خورش کنـــــــاره میکـــن
دو هزار خشــک لب بین به کنار حوض کوثـر
اگر آتش اســــــــــــت روزه تو زلال بـیـن نه کـــوزه
تری دمـاغــت آرد چـو شــــراب همچــــو آذر
چو عجوزه گشـت گریان شه روزه گشـت خنـــدان
دل نور گشت فربه تن موم گشــت لاغــــــر
رخ عاشقــــــان مزعفـر رخ جـان و عـقــل احمـــــر
منگــر برون شـــیشـــه بنگــر درون ساغــــر
همه مست و خوش شکفته رمضــــــان ز یاد رفته
به وثاق ساقـی خــود بــزدیـــم حلقــه بر در
چـــو بـدیـد مســـــت ما را بگــزید دســــــتها را
سر خود چنین چنین کرد و بتافت روز معشر
ز میانه گفت مستی خوش و شوخ و میپرستی
که کی گوید اینک روزه شکند ز قند و شکـر
شکــــــر از لبـان عیســی کـه بـود حیــات موتـی
که ز ذوق باز ماند دهـــن نکیــــــر و منکـــــر
تو اگر خراب و مستــــی به من آ که از منستــی
و اگر خمار یاری ســخنـی شــــنو مخمــــــر
چو خوشی چه خوش نهـــادی به کدام روز زادی
به کدام دســت کردت قـلـم قضـــا مصــــــور
تن تو حجــــاب عــــــزت پــس او هــــــزار جنـــت
شکران و ماه رویان همه همچو مه مطهـــــر
هله مطرب شکرلب برســان صــــدا به کوکــــــب
که ز صـیـد باز آمد شــه ما خوش و مظفــــر
ز تو هر صباح عیدی ز تو هر شـبســــــت قــدری
نه چو قدر عامیــانه که شبـــی بود مقــــــدر
تو بـگـو سخـن که جـانـی قصـصـات آسـمـانـــی
که کلام تست صافـی و حدیـث من مکــــدر
مولوي، ديوان شمس، غزليات، 1084
۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه
يازدهم رمضان
تا دهــن بســــته ام از نوش لـبان مـیـبـرم آزار
من اگر روزه بگـــیرم رطــــب آید ســــــــر بازار
تا بهــار اســت دری از قفــس مــن نگشـــاید
وقتی این در بگشاید که گلی نیست به گلزار
هرگز این دور گل و لاله نمی خواستم از بخت
که حریفان همه زار از من و من از همه بیـــزار
هــر دم از سیــنه این خـاک دلــــی زار بـنـالـد
که گلــــــی بودم و بازیـــــچه گلچـــین دل آزار
گل بجوشید و گلابش همه خیس عرق شرم
که به یک خنده طفـلانه چـه بـود آنهــــمه آزار
چشـــم نرگـس نگرانســت ولـی داغ شقایق
چشـــــــم خونــین شـــفق بیــند و ابر مـه آزار
ابـر از آن بر ســر گـلـهـای چمــــــن زار بگـرید
که خزان بیـند و آشـــفتن گـلـهـای چمـــن زار
شـهریـارســت و همین شـیوه شـیدایی بلبل
بگــــــذاریـد بگـریـد به هــوای گــل خـــــود زار
۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه
دهم رمضان
ای لـوای اجتــــــهـاد افراشــــــــــته
روزهٔ هــــــر روز، عـادت ســـاخـــــــــته
اهل وحدت را به شقوت کرده حکم
بســتهشــان در ربــقهٔ صـــم و بـــــکم
هـان، مشــو مغرور بر افعــال خــود
هـان مشـــو مســـرور بر احـوال خـــود
ایــن عبــادتــهـای تو مقبول نیـست
تا ندانـي عاقـــبت، کــار تــو چيــــست
ای بسا نعلی که وارون بسته شد
شیــشهٔ امن نفـوس اشکســته شـد
گـبر چندین ســالهای در حـین نـزع
کــرد بــر حقیقــت اســـــــلام، قطــــع
عابدی با شد و مـد و کـش و فـش
بهـر ترســــا بچــهای شــد، بادهکــش
کار با انجام کار اســت و ســرشت
ختم کاشف، از سرشت خوب و زشت
ای بســا بد طیــنـت و نیکوخـــصال
ای بسـا خوش طینـت و ناخوش فعـال
طیـــنـت بد، آنـــکه در عـــــــلم ازل
۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه
نهم رمضان
تا روي ترا بـديـدم اي شمــــع تراز
ني كار كنـم نه روزه دارم نه نمـاز
چون با تو بوم مجاز من جمله نماز
چون با تو بوم نماز من جمله مجاز
ابوسعيد ابوالخير، رباعيات، 345
ني كار كنـم نه روزه دارم نه نمـاز
چون با تو بوم مجاز من جمله نماز
چون با تو بوم نماز من جمله مجاز
ابوسعيد ابوالخير، رباعيات، 345
۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه
هشتم رمضان
با گرانقدري سبك در ديدههايم چون نماز
با سبكروحي به خاطرها گران چون روزهام
صائب تبريزي، گزيده اشعار، تكبيتهاي برگزيده، 1076
با سبكروحي به خاطرها گران چون روزهام
صائب تبريزي، گزيده اشعار، تكبيتهاي برگزيده، 1076
۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه
هفتم رمضان
قومي هستند كه كله موزه كنند
قومي ديگر، كه روزه هر روزه كنند
قومي دگرند ازين عجبتر ما را
هر شب به فلك روند و دريوزه كنند
عراقي، ديوان اشعار، رباعيات، 66
قومي ديگر، كه روزه هر روزه كنند
قومي دگرند ازين عجبتر ما را
هر شب به فلك روند و دريوزه كنند
عراقي، ديوان اشعار، رباعيات، 66
۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سهشنبه
ششم رمضان
رمضـــان آمد و شد كار صراحی از دست به درســتی كه دل نازك ساغــر بشكســـت
من كه جز باده نمی بود به دستـــم نفســـی دست گیرید كه هست این نفسـم باد به دست
ماه نو چـــون ز لـــب بام بدیدم گفتـــــــــــم ای دل از چنبر این ماه كـجا خواهـی جست
در قدح دل نتوان بست مگــر صبحـــــدمی كه تو گویی رمضان بار سفر خواهد بست
وقت افطار به جز خون جــــگر خواجو را تو مپندار كه در مشــربه جلایــی هســــت
خواجوي كرماني، غزليات، 114
۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه
سوم رمضان
14در روزه اگر پديد شــــد رنج
گنج دل ناپديد با ماســـــــــــت
كـرديم ز روزه جان و دل پاك
هر چند دل پليد با ماســـــــــت
روزه به زبان حال گـــــــــويد
كم شو كه همه مريد با ماسـت
مولوي، ديوان شمس، غزليات، 370
۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه
دوم رمضان
از مي كنند روزه گـشــــــــــا طالبان يار
زان جا كه پرده فروشي عفو كريم توستحافظ ،غزليات، 246
۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه
يكم رمضان
شنیدم که نابالغی روزه داشت
به صد محنت آورد روزی به چاشت
پدر دیده بوسید و مادر سرش
فشاندند بادام و زر بر سرش
چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز
فتاد اندر او ز آتش معده سوز
بدل گفت اگر لقمه چندی خورم
چه داند پدر غیب یا مادرم؟
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم
که داند چو در بند حق نیستی
اگر بی وضو در نماز ایستی؟
پس این پیر ازان طفل نادان ترست
که از بهر مردم به طاعت درست
کلید در دوزخ است آن نماز
که در چشم مردم گزاری دراز
اگر جز به حق میرود جاده ات
در آتش فشانند سجاده ات
سعدي، بوستان، باب پنجم در رضا
به صد محنت آورد روزی به چاشت
پدر دیده بوسید و مادر سرش
فشاندند بادام و زر بر سرش
چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز
فتاد اندر او ز آتش معده سوز
بدل گفت اگر لقمه چندی خورم
چه داند پدر غیب یا مادرم؟
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم
که داند چو در بند حق نیستی
اگر بی وضو در نماز ایستی؟
پس این پیر ازان طفل نادان ترست
که از بهر مردم به طاعت درست
کلید در دوزخ است آن نماز
که در چشم مردم گزاری دراز
اگر جز به حق میرود جاده ات
در آتش فشانند سجاده ات
سعدي، بوستان، باب پنجم در رضا
سينما سعدي
پشت چراغ قرمز كه رسيديم. راننده برگشت و به من كه تك مسافرش بودم نگاه تندي كرد و با لهجه غليظ آباداني گفت:
اي چار راه سينما سعدي (اشاره به ساختمان قديمي خوابگاه)، اي بچه آبادان (اشاره به خودش)، اينم داريوش (ضبط را روشن كرد).
يادتونه اُو وَقتا چِقَد اذيتمون كرديد، حالا اِقَد كُلُمي ريخته تو شهر كه قدر بچههاي باكلاس و خوش تيپ آبادان را بدونيد.
.
.
.
.
.
كلمي با ضم كاف و لام؛ در لهجه شيرازي بهمعني آدم بي فرهنگ
۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه
نيازمنديها
چند وقت پيش موتور كولر سوخت و چون چند روز تعميرش طول ميكشيد و حوصلش را نداشتم، رفتم يه نو خريدم و كارم راه افتاد. حالا اون موتور خرابه تعمير شده و مثل ساعت كار ميكنه. اما جايي براي نگهداريش ندارم. از كليه دوستان، آشنايان، همسايگان و ... خواهشمندم در صورت نياز، بفرمايند تا براشون ارسال كنم. شما فقط كافيست هزينه پيك را بپردازيد.
۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه
در باب مرگ
درگذشت آشنايان هميشه دردناك است و هنگامي كه خبر از فوت اين و آن ميرسد ناخودآگاه انسان از بيوفايي ايام و گذر سريع زمان شكايت ميكند. با گذشت اندك زماني بهدنبال علت درگذشت ميگردد و اگر پير بود ته دلش ميگويد خُب ديگه عمرش را كرده بود و اگر مريض بوده ميگويد عمرش به اين دنيا نبود. انديشه براي اقدام يا عبارت مناسبي براي تسلي بازماندگان هم نهايت كاري است كه انجام ميدهد. در اين موقعيت چيزي كه فراموش ميشود، تفكر به ماهيت مرگ است و اينكه روزي گريبان خودمان را نيز خواهد گرفت. فكر كردن در مورد مرگ خودمان چيزي است كه هميشه از آن گريزانيم و ادامه دادن به آن ما را بينهايت ميترساند. همانطور كه وقتي نگاهمان بهصورت تصادفي در امتداد خورشيد قرار ميگيرد، سريعاً رويمان را باز ميگردانيم، تفكر به مرگ خودمان را نيز سريعاً كنار گذاشته و بيخيال ادامه دادن آن ميشويم. به بيان ديگر در مقابل مرگ، يا سعي ميكنيم خودمان را به كرختي بزنيم تا به لرزه نيفتيم، يا بهطرز شرمآوري ميلرزيم. اما در مثل چه بيرحمانه گفتهاند كه اين شتري است كه در خانه هر كسي ميخوابد.
اپيكور، فيلسوف يوناني، معتقد است كه مرگ براي كساني كه در مورد آن تامل ميكنند چيز ترسناكي نيست. پس بهتر است تا دير نشده بيشتر در مورد مرگ، آن هم مرگ خودمان فكر كنيم. مسلماً آگاه شدن نسبت به مرگ، در بهتر زندگي كردن مؤثر است.
برخي از واقعيتهاي مهم در باب مرگ :
- يكي از تفاوتهاي مهم ميان كودكان و انسانهاي بالغ، آگاهي از مرگ است. كودكان همواره خود را انسانهاي ناميرا ميپندارند و بر اين خيالاند كه جهان حول محور آنها ميچرخد. البته استثناهايي هم وجود دارد. با دقت بيشتر در خانوادهها و كشورهايي كه كودكان از همان سالهاي آغازين زندگي به نابودي تهديد ميشوند، نوعي خستگي مرگبار در چشمان كودكان ما را شگفتزده ميكند. گويا اين كودكان، بازنشستگاني سالخورده هستند.
- يونانيان بهدرستي واژه "انسان" و "ميرا" را يكسان ميدانستند. يك موجود ميرا موجودي نيست كه ميميرد، بلكه موجودي است ميداند خواهد مرد. آگاهي از فرارسيدن مرگ، يكي از مهمترين وجوه تمايز ميان انسان و ساير موجودات مانند درختان و حيوانات است. انديشيدن به مرگ، اين تمايز را آشكارتر ميكند.
- دانستن اينكه يك ماجراي هولناك براي همه اتفاق ميافتد، با علم به اينكه اتفاق مزبور براي من روي خواهد داد خيلي فرق دارد. منظور اين است كه مرگ با غذا خوردن فرق داره و اينكه بگوييم "همانطور كه ديگران غذا ميخورند، من هم ميخورم. همانطور كه ديگران ميميرند، من هم ميميرم." اشتباه است.
- مرگ امري "ضروري" است. منظور از ضروري، آن چيزي است كه متوقف نميشود، واگذار نميشود و نميتوان با آن پيمان بست يا مذاكره كرد. در واقع مرگ ضروريترين اتفاق است.
- مرگ مطلقاً شخصي و غيرقابل انتقال است. هيچ كس نميتواند جاي ديگري بميرد. ممكن است بتوان با تعجيل در مرگ ديگري، كمي زمان مرگ خود را به تاخير انداخت اما بالاخره از راه ميرسد. دِيني كه هر يك از ما به مرگ داريم فقط بايد با زندگي خودمان پرداخت شود، نه زندگي ديگري.
- عدالت واقعي در هنگام مرگ اجرا ميشود. مرگ هم به ما تفرد ميبخشد و هم همه ما را برابر ميكند. وقتي نوبت به مرگ ميرسد، هيچكس كمتر يا بيشتر از ديگري نيست و مهمتر از همه، هيچكس نميتواند آدم ديگري، متفاوت با آنچه كه هست باشد. به قول شاعر
چو آهنگ رفتن كند جان پاك چه بر تخت مردن چه بر روي خاك
- فقط سالخوردگان يا بيماران نيستند كه ميميرند ميتوان گفت از لحظهاي كه زندگي را آغاز ميكنيم آماده مرگيم. در واقع ما بهدليل آنكه بيماريم نميميريم، بلكه به اين دليل ميميريم كه زندهايم. در وقاع همگي ما آدمها همواره با مرگ فاصله يكساني داريم.
- نگراني انسانها از مرگ ريشه در چند باور (درست يا غلط) دارد كه بايد تكليفمان را در مقابل با آن مشخص كنيم. اول اينكه در لحظه مرگ، نسبت به اتفاقات آگاه باشيم و درك كنيم كه درگذشتهايم. دوم اينكه فكر كنيم در حيات پس از مرگ قراره مانند تبهكاران توبيخ شويم. دليل ديگر اينكه "نبودن" خودش خيلي هولناك است. براي رسيدن به آرامش در برابر اين باورها بد نيست كه به مسائل زير توجه داشته باشيم.
- زندگي در اين جهان با هستي يا دوام جاودان كه به ما وعده دادهاند، فرق دارد. زندگي فعلي سراسر تحولات غيرقابل پيشبيني و نوسان ميان بهترينها و بدترينهاست و با حيات پس از مرگ كه تقريباً يكنواخت است، قابل مقايسه نيست.
- ماهيت مرگ باعث ميشود كه ما و مرگ هيچگاه "همبودي" (coexist) نداشته باشيم، زيرا مادام كه ما زندهايم، مرگ حضور ندارد و وقتي مرگ وارد ميشود ما ديگر حضور نداريم.
- "نبودن" اينقدرها هم هولناك نيست. مگر نه اين است كه سالهاي درازي وجود نداشتهايم و اين موضوع باعث درد و رنجمان نشده است؟ پس از مرگ، باز هم به همان مكان يا لامكان خواهيم رفت. نگراني بخاطر سالها يا قرنهايي كه ما ديگر زنده نيستيم، به اندازه نگراني بابت سالها و قرنهايي كه "هنوز به دنيا نيامده بوديم" بيمعنا است.
- لوكرتيوس، شاعر و فيلسوف رومي، در يكي از اشعارش رويكرد متفاوتي را نسبت به مرگ در پيش ميگيرد. او از "مرگ جاودان" صحبت ميكند. يعني هرگز نبوده و هرگز نخواهد آمد. ما موفق شدهايم تكهاي از زمان را از اين مرگ جاويدان يا عظيم برباييم، متولد شويم، روزها، ماهها و سالها زندگي كنيم و لحظاتي را تجربه كنيم كه به اين مرگ جاودان تعلق ندارد.
مرگ ما را به فكر كردن وا ميدارد، اما نه درباره مرگ بلكه درباره زندگي. انديشهاي كه بهوسيله مرگ بيدار شده است، از پشت ديوار نفوذناپذير مرگ به عقب جست ميزند و بارها و بارها به موضوع زندگي باز ميگردد. گويا كه مرگ پيشنياز زندگي است. پس بهتر است پيش از ادامه زندگي، حداقل براي يكبار هم كه شده، به مرگ فكر كنيم.
.
.
.
.
.
.
مطالبي كه در بالا نوشته شده چكيدهاي است از مطلبي بنام "بهتر است از مرگ آغاز كنيم"، كتاب پرسشهاي زندگي (اثر فرناندو سوتر، ترجمه عباس مخبر، انتشارات طرح نو، چاپ اول، 1384) كه در برخي مواقع، مطالبي را هم بهفراخور متن از خودم به آن اضافه كردم.
۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه
درسهاي كوچك
چند سال پيش بهدليل اتفاقات خاصي كه در زندگيم افتاد، برخي سوالات اساسي در حوزههاي مختلف برام پيش اومد كه تا مدتها ذهنم درگير آنها بود. منظورم از سوالات اساسي از اون دسته موضوعاتي هست كه به شخص خودت برميگرده و جواب دادن به آنها تكليف آدم را با خودش روشن ميكنه. موضوعاتي كه ريشه در جهانبيني آدم داره مانند: قدرت، برابري، مسئوليت جمعي، آزادي، تجمل و امثالهم.
اون روزها با همه درد دل ميكردم و هر كس به فراخور توان خودش و يا به اندازه درك من جوابي ميداد. از قضا روزي در جلسهاي بوديم كه يكي از حاضرين به معرفي كتابي پرداخت كه مطالعه آن راهگشاي حل برخي از مسائل بود. اسم كتاب درسهايي كوچك در باب مقولاتي بزرگ بود نوشته لشك كولاكوفسكي. نميدونم چرا شنيدن اسمش برام خندهدار بود.
حالا بعد از سالها معترفم كه اين انسان بزرگ چه دريچههاي زيبايي را براي درك اين زندگي به روي من گشوده و چقدر فروتنانه (منظورم بكار بردن عبارت درسهاي كوچك) به بيان عميق بعضي از موضوعات و چالشهاي ذهني بشر پرداخته است.اين كتاب در سه دفتر با قطر خيلي كم به فارسي برگردانده شده كه در هر دفتر حدود ده دوازده موضوع مطرح شده و به بحث در مورد آنها پرداخته شده است.
حالا كه بحث خنده پيش اومد بد نيست كه نظر كولاكوفسكي در باب خنده را هم بدانيم.
اين فيلسوف شهير لهستاني يكسال پيش در حالي درگذشت كه آثار متعددي از خودش بجاي گذاشته كه برخي از آنها مانند جریانهای اصلی در مارکسیسم و زندگی به رغم تاریخ به فارسي برگردانده شده است.
۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه
پايان نامه
همه ميگفتن كه پاياننامه چيزي جز دردسر نيست و حالا دارم ميبينم كه همينطوره. از انتخاب موضوع، استاد و روش تحقيق بگير تا دوره افتادن تو دانشگاه و ايران داك و كتابخانه و اينور و اونور براي تاييد و تصويب. بهنظر ميرسه كه من يه اشتباه اساسي كردم و اول موضوع را انتخاب كردم و بعد ميخوام برم سراغ بقيه. حالا استاد گير نميآيد. تنها استادي هم كه پيدا شده ميگه روش case study جواب كارت را ميده. كتاباي فارسي روش تحقيق هم در مورد اين روش چيز دندونگيري ندارن. حالا علي مونده و حوضش. شايد اگه يه استاد راهنما يا مشاور خوب در زمينه روش تحقيق داشتم، اين همه خون دل نميخوردم.
حكايتي را يكي از همكلاسيها روي گروه اينترنتي گذاشته بود كه خوندنش خالي از لطف نيست.
بک روز آفتابی در جنگلی سرسبز خرگوشی بیرون لانه اش نشسته بود و با جدیت مشغول تایپ مطلبی با ماشین تحریر بود. روباهی که از آن حدود رد میشد، توجهش جلب شد.
- هی گوش دراز... داری چی کار میکنی؟
- ها ؟ پایان نامه مینویسم !
- چه بامزه! موضوعش چیه؟
- راستش دارم در مورد اینکه خرگوشها چه طور روباه رو میخورن تحقیقی انجام میدم.
- مسخره است. هر احمقی میدونه که خرگوشا روباه ها رو نمیخورن یعنی نمیتونن بخورن.
- جدی؟! با من بیا تو خونه تا بهت نشون بدم.
هردو وارد لانه خرگوش می شوند.. پنج دقیقه بعد خرگوش درحالیکه مشغول خلال کردن دندانش با یک استخوان روباه است از لانه اش خارج میشود و دوباره مشغول تایپ می شود. چند دقیقه بعد گرگی از آنجا رد میشود.
- هی! داری چی کار میکنی؟
- روی تزم کار میکنم.
- هاها... چه با نمک... تزت در مورد چیه؟... انواع هویج؟
- نه. درباره اینه که خرگوشا چه طور گرگا رو میخورن.
- عجب پایان نامه چرندی... کدوم احمقی پروپوزال تورو قبول کرده... حتی
این مگس هم میدونه که خرگوش نمی تونه گرگ بخوره
- جدی؟... امتحانش مجانیه... بیا تو خونه تا بهت نشون بدم
هردو وارد لانه خرگوش می شوند و درست مثل صحنه قبلی خرگوش درحالیکه مشغول لیس زدن استخوان گرگ است خارج میشود.
صحنه غافلگیرکننده: یک شیر درنده که از شانس خرگوش فقط علاقه به گوشت روباه و گرگ دارد داخل غار لمیده و خرگوش با خیال راحت در گوشه دیگری روی موضوع پایان نامه اش کار میکند.
نتیجه : مهم نیست که موضوع پایان نامه تو چقدراحمقانه است، مهم این است که استاد راهنمای تو کیست!!!!!!!
۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه
جعفر خان

جوشكار نشنيد چي ميگه و به كارش ادامه داد.
- {با صداي بلندتر} گفتم: بچه ی كجايي؟
- {سرشو كمي بالا آورد} فيروزآباد. {دوباره مشغول كارش شد}
- فيروزآباد؟ عجب شهر خوبيه. يادش بخير. اونوقتا زياد مي رفتم فيروزآباد. براي عبدالله خان كار ميكردم. مرد بزرگي بود. خيلي مهربون و دست و دلباز بود.
حاج عزيز يه ریز حرف ميزد و هي افسوس گذشتهها را ميخورد. مشخص بود كه خاطرات زيادي از فيروزآباد و ايل قشقايي و عبدالله خان داره.- بعد از مرگ عبدالله خان، پسرش جعفرخان را هم اعدام كردند. يه پسر ديگه هم داشت كه نادرخان اسمش بود . . .
{سرش را كمي بالا آورد} اوني كه اعدام كردند نادرخان بود. {دوباره مشغول كارش شد}
- جعفر خان بود.
- نادرخان بود.
- چی می فهمی؟ آخه الف بچه تو چه ميدوني؟ تو …
كار داشت بالا ميگرت و بابام هم براي اينكه خودي نشون بده پشت رفيقش را گرفت و گفت ايشون عمري ازشون گذشته. با عبدالله خان هم رفيق بوده.
چند لحظه با سكوت گذشت. اوساي جوشكار دست از كارش كشيده بود و همونجوري رو زانو نشسته بود و سرش زير بود. عينكش را برداشت. صورت آفتابخورده و پر از چين و چروكي داشت. با اينكه دست و بازوش رو فُرم بود اما انگاري كه 60 سال عمر كرده. چشماش قرمز بود و اشك توش جمع شده بود.
- اوني كه اعدام شد نادر خان بود. جعفر خان منم.
حاج عزيز وا رفته بود و با چشاي از حدقه بيرون اومده، داشت به جعفرخان نگاه ميكرد. من و بابام هم هاج و واج مونده بوديم و هيچي نميگفتيم.
- وقتي بچه بودم اين اتفاق افتاد. اون روزا وضعمون اينجور نبود. بابام 50 تا مباشر داشت كه هر روز صبح با لندور ميرفتن به املاك، گله، ايل و رعيتها سر ميزدند. ساختمان سه طبقه به بالا تو شيراز نبود كه مال بابام نباشه. اما همش از بين رفت. نذاشتن درس بخونم. با مادرم آواره بوديم و اگه زنده هستيم بخاطر كمك پنهان بعضي از اقوامه.
حاج عزيز جلو رفت و جعفر خان را بغل كرد. حدود يك ساعت بعد تو تاريكي شب، جعفرخان كارش را تموم كرد و رفت. تعميرات ساختمان هم چند روز بعد تموم شد.
اشتراک در:
پستها (Atom)